سکوت فضله بود

فضله عفونی موش

موش یخزده ی پنهان

پشت استخوانهای زشت سینه ام

می‌گشت

درون انبار خاطرات تابستان و زمستان وهزارفصل دیگر

به دنبال چند دانه ی مسموم و سردوتاریک

برای روزهای ابری و برفی

روزهایی که آفتاب پشت ابرها پنهان میشد

تابه همراه استخوانهای زشت سینه ام

بریزد درون آتش شومینه

ومن

پوست خالی ام را آویزان کنم

به دسته صندلی لهستانی کنارشومینه

همیشه درکنار فریادهای مبهمی که

لای شعله ها

در همهمه جرقه های آتش محو میشدند

صندلی طبق عادت

بدون توقف تکان می‌خورد.

تکان می‌خورد منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

visa سریال های ترکی جدید غرق ِشيرين دختر خاص مغرور پیش دبستانی ثارالله وبگردی سامانه نظارت آزاد فروش لوله و اتصالات خدمات ریش تراش حمید مغرور